انس بن حارث کاهلی

مثل آفتاب در مشرق کربلا می تابید؛ با ستاره ای بر پیشانی که نشانه تهجّد شبانه اش بود. زیر ابروان بلند و سپید او دو خورشید از جنس بصیرت می درخشید. هرچند سپید مو و پیر و سالخورده بود، جوان، رشید، چابک و چالاک به نظر می رسید.

روزگار کودکی را کنار پدری گذارنده بود که هیبت مردانه، روشن ضمیری، شجاعت، سخاوت و مردم داری اش شهره و زبانزد همگان بود.

در روزگار فقر و فاقهء صحابه پیامبر همنشین و همدم اصحاب ثقه بود. از بدر و حنین خاطره داشت. او نبرد قهرمانانه امیرالمومنین و حمزه سید الشهدا را از نزدیک دیده بود و اینک با کوله باری از عشق، همراه روشنای چشم پیامبر، حسین بن علی شده بود.

پیر پرهیزگار و عارف عاشورا به شوق یاری حسین شبانگاه از کوفه به کربلا آمد.امام پس از سال ها دوری ، انس بن حارث را می دید. انس نیز امام خویش را می یافت و در آینه ی سیمای حسین، نیم قرن تاریخ گذشته را مرور می کرد.

روز عاشورا

روز جشن جان های ملتهب، روز دست افشانی روح های عاشق فرا رسید. جوانان عاشورا همرزمان مصمم پیر را می دیدند و خون غیرت در رگهایشان می جوشید. پیران جوانان را برمی انگیختند تا مردانه تر بجنگند.

انس بن حارث عمامه از سر برداشته بود و به کمر بسته بود تا اندک خمیدگی پیرانه را پنهان کند.. دستمالی نیز بر پیشانی بست تا ابروان سپید بلندش را زیر آن پنهان کند.

هیچ کس باورش نمیشد که پیر کوفه این چنین میدان کارزار را به درخشش تیغ خویش گرمی می بخشید. پیر پروایش نبود؛ راحت تر از جوانان شمشیر می زد. هجده تن تباه از دم تیغ او گذشتند.

انس، مرز روشنی و تاریکی، حقیقت و دروغ، ایمان و عصیان را شناساند. پیر عاشورا لحظاتی بعد زخمی و ارغوانی در حصاری از خون، از خاک به افلاک سفر می کرد. از زیر پیشانی بند خون می چکید و محاسن سپید و گیشوانش از خون طراوت یافته بود.

امام خون از چشمان روشن انس گرفت. انس به آخرین نفس ها رسیده بود. باب صدایی که درآن طنین شوق و شادی می لرزید، با خود گفت : انس چه کامروایی که سر بر زانوانی داری که که بر زانوان پیامبر آرام می گرفتند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا