جون بن حُویّ
من و همراهی با فرزند پیامبر؟
من و این رستگاری بی پایان؟ کاش ادراک شیرین و شکوهمند آن لحظه را زود تر احساس کنم. خدایا، مرا توفیقی ده که توان همراهی با نوه رسول الله را داشته باشم و از یاد ایشان قافل نشوم.
اینک جون بن حُوی همراه حسین بود.
نمی خواست حتی یک لحظه ازاین قافله عزیز فاصله بگیرم. جون که یار پیامبر و دوست ابوذر بود، اینک همراه حسین بن علی، نوه رسول الله شده بود. تردیدی نداشت که فرجام و سرنوشتش با حسین گره خورده است.
قافله ای با کودک و زن و پیر و جوان، منزل به منزل می رفت.جون همهء راه گوش به لب های مولایش دوخته بود.شانه های ستبر او بار های سنگین را سبک می کرد. آغوش او پناه کودکان بود و سخنانش تسلای خاطر یاران.
جون به مقصد رسیده بود؛ شکفته و شاداب نگاهی به صحرا افکند. در برزخ اندوه و شادی پرسه می زد؛ اندوه رفتن امام و شادی شیرین شهادت. امام فرمود : جون، به دیار موعود خوش آمدی. جون ارزید، خندید و دمی بعد از اعماق جان گریست و زیر لب زمزمه کرد : خدایا سپاسگزارم که به کربلایم آوردی. خدایا سپاس که شایسته شهادتم ساختی.
صبح خونین آغاز شده
امام در کناره میدان ایستاده بود. دست و لباس خونین از بدرقهء شهیدان باز می گشت. جون پس از چند بار کسب تکلیف از امام، بالاخره عازم میدان شد. تیغ درخشان جون در میدان سماع می کرد. در اعماق سپاه دشمن نفوذ کرد. فرا رفتن شمشمیر بود و فرو افتادن تن. ده تن، پانزده تن، بیست تن و سرانجام بیست و پنج تن از لبهء تیغ جون جرعه جرعه مرگ نو شیدند.
دمی بعد سکوت بود و کرکسان که بر بالین مردی که سپید تر از هر سپیده ای بود، نشسته بودند. امام چونان عقابی به میدان آمد و کرکسان از ترس شمشیرش عقب نشستند. امام سر جون را بر زانو نهاد و گونه بر گونه اش. جون چشم گشود. لبخندی زد. لبخند او با لبخند امام و مولایش گره خورد و سبک روح و آرام، چشم فروبست.