چقدر در دعا برای امام زمان اصرار میکنیم؟
چقدر در دعا برای امام زمان اصرار میکنیم؟
وقتی اسم امام زمان علیه السلام رو شنیدم، ناخودآگاه یاد حدیثی از امام رضا علیه السلام افتادم. حدیثی که چند روز پیش صمیمی ترین رفیقم برای من فرستاده بود: «الامام، والد الشـفیق و اخ الشـقیـق… امام، پدری دلسـوز و برادری مهربان (برای شیعیان) است».
امروز صبح، باز هم مثل هر روز، ساعتی بعد از طلوع آفتاب، از خواب بیدار شدم و مثل همیشه، کسل و بیحوصله، بدون اینکه با کسی حرفی خداحافظی کنم، کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
سرمای پاییز، مثل نوجوان بازیگوشی، توی کوچهها جست و خیز میکرد. حسابی سردم شده بود و لباس گرم هم همراه نیاورده بودم. به زحمت توی خیابون راه می رفتم تا مثل هر روز برسم دفتر نشریه و مقالهای که نوشتم رو به دفتر دبیر نشریه تحویل بدم.
همه ذهنم مسموم از فکرهای پیچیده و مختلفی بود که مثل همیشه درگیرشون بودم. حقوق عقب افتاده سه ماههام، اینکه هنوز بعد از چند سال نتونستم ماشین بخرم. هزینه مداوای مادرم، جهیزیه خواهر کوچیکتر، شهریه دانشگاه، بدهیای که به بهترین دوستم داشتم و …
همه این افکار ریز و درشت، توی ذهنم مثل مار چنبره زده بود و داشت امید و آرزوهای من رو برای زندگی میبلعید. انگار این افکار هر روزه نمیخواست دست از سرم برداره. بغض عجیبی ته گلوم بود که نه باز میشد و خلاصم میکرد، و نه با یه لیوان آب خنک پایین میرفت.
کوچهها و خیابونها مثل همیشه با من سرسنگین بود. دقیقاً شبیه همین آدمهایی که هر روز، بیتفاوت از کنارم رد میشن. عادت کرده بودم به نگاه سنگین روزگار که مثل طلبکارها بهم نگاه میکنه. خسته شده بودم. دنبال یه معجزه بودم. همه فکرم این بود که پس چی شد این وعده خدا «إنّ مع العسر یسرا» پس این سختی کی تموم میشه؟ پس من کی رنگ خوشی رو میبینم؟
دوست داشتم حداقل خدا با یه نشونه ای بهم بفهمونه که حواسش بهم هست. که این همه گرفتاری، بالاخره یه روز تموم میشه، اما هر روز ناامیدتر از دیروز می شدم. همه درا به روم بسته بود. هیچ حامی و پشتیبانی نداشتم. هیچ دلگرمی کنارم نبود.
توی همین افکار پیچ در پیچ بودم که یهو یه پسربچه با چهره مضطرب و چشمای اشک آلود سر راهم سبز شد. میخواستم ردّ بشم بیتفاوت تا زودتر به محل کارم برسم. اما چشمم که به پسرک افتاد، تو نگاهش التماس و اضطراری بود که منو پاگیر کرد. نتونستم قدم بردارم. آروم رفتم طرفش و با لحن آرومی گفتم: چی شده کوچولو؟ پسرک بغضش ترکید. لباش رو ورچید و گفت: بابامو گم کردم عمو!!!
با خودم گفتم خوش به حالت کوچولو که تنها مشکل بزرگت اینه که فقط برای چند دقیقه پدرت رو گم کردی. اگه بزرگ بشی، می فهمی چقدر مشکلات برای بغض کردن و گریه نکردن وجود داره.
دستی به سرش کشیدم و گفتم: عیبی نداره عزیزم. الان بابات پیدا میشه. بعد شکلاتی از ته کیفم پیدا کردم و بهش دادم، که آروم بشه و کمتر بهونه گیری کنه. اما شکلات جواب قانع کننده ای براش نبود. باز هم گریه کرد و این بار، مجبور شدم که درآغوشم بگیرم. وقتی امنیت رو در آغوش من حس کرد، بغضش رو کاملا توی بغل من رها کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن.
من همینطور که دست به سرش میکشیدم و چند قدمی راه میبردم، باخودم فکر کردم واقعا اگه پدرش پیدا نشه، این بچه رو باید چکار کنم؟ در همین حین حس کردم کسی از پشت سرم دوان دوان نزدیک میشه. وقتی بهم رسید، گریه پسرک قطع شد، خودش رو توی بلغش انداخت و با اشتیاق، پدرش رو در آغوش گرفت. مرد وقتی منو دید، با لبخندی که روی چهره هراسانش نقش بسته بود، تشکر کرد و گفت: «خدا خیرتون بده، یه لحظه دستش رو رها کردم، اجرتون با امام زمان!!»
وقتی اسم امام زمان علیه السلام رو شنیدم، ناخودآگاه یاد حدیثی از امام رضا علیه السلام افتادم که چند روز پیش صمیمی ترین رفیقم برای من فرستاده بود: «الامام، والد الشـفیق و اخ الشـقیـق… امام، پدری دلسـوز و برادری مهربان (برای شیعیان) است».
پسرک که حالا توی بغل پدرش آروم شده بود و داشت کم کم از من دور می شد، با خنده ای ملیح و کودکانه، افکار من رو به جایی که امام زمان علیه السلام اراده کرده بود، هدایت کرد:
واقعا من چقدر در فراق این پدر نازنین و مهربان، ذهنم و افکارم جریحهدار شد؟ تا چه اندازه مثل حسی که این کودک در فراق پدر خودش داشت، من در فراق امام زمانم دارم؟ این پدر غریب که عمر مبارکش به هزاروصدو هشتادوچهار سال رسیده و منتظره تا لحظهای در فراقش، این چنین مضطرب و گریان بشم تا در چهارچوب در ظاهر بشه و فرزند گریان و مضطرب خودش رو در آغوش بگیره.
اونجا بود که فهمیدم من نسبت به اون پسر بچه، چقدر کوته فکر و کوته نظرم که پدر دلسوز خودم رو بین این همه مشکلات بی ارزش گم کردم. و به جای این که در فراقش اشک بریزم، به چاره جویی در دنیای خودم مشغول شدم و اگر اسمی از ایشون ببرم یا اگر یادی کنم، فقط بخاطر اینه که گرهای از مشکلات بیاهمیتم باز کنه.
ای کاش روزی مثل اون پسر بچه، خالصانه و از صمیم قلب در فراق پدرم عاجزانه زار بزنم و در محضر باری تعالی نجوا کنم:
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ.