عابس بن ابی شبیب شاکری
عابس، پیری پرهیزگار، شب زنده دار، مردمدار، پاک و پاکباز و به عشق ورزی و محبت اهل بیت شهره و شناخته شده شهر بود. عبادت ها و گریه های شبانه عابس در کوفه زبانزد بود و در همان شب های تار، ناشناخته به مردم محروم و کودکان یتیم سر زدن، شیوه او بود؛ شیوه ای که از مولایش علی آموخته بود.
عابس از نخستین نامه نگارانی بود که امام را به کوفه دعوت کردند تا ولایت رحمانی اورا گردن نهند و خلافت شیطانی یزید را بشکنند.
عابس و شوذب مامور شدند تا نامه مسلم بن عقیل را به امام حسین در کوفه برسانند. عابس و شوذب پر شتاب و تیرپا رو به مکه نهادند و پیام به امام رساندند و کوفه را آماده پذیرایی معرفی کردند. اما عابس در درون آشوبی داشت؛ چون گذشته کوفه را می شناخت و پیمان شکنی هایی که با امیرالمومنین و امام حسن داشتند را به یاد می آورد.
رزو عاشورا یاران آفتاب یک یک ستاره می شدند و به آسمان بی کران شهادت روشنی می بخشیدند.
عابس نزد امام رسید و گفت : یا ابا عبدالله، در این زمین و زمان هیچ کس نزد من عزیز تر و محبوب تر از تو نیست. اگر به چیزی بهتر از جان می توانستم دفع ستم و بیداد کنم، می کردم.
شمشیر عابس از غلاف برآمد. او رجز خوان به میدان میدان قدم گذاشت و مردانه و دلیرانه در میان میدان ایستاد و مبارز طلبید. هیچ کسی حاضر به مقابله با او نبود و وقتی عمر این صحنه را دید، دستور داد که او را سنگ باران کنند.
تیر و سنگ می بارید و عابس زیر باران بی امان سنگ می جنگید. ناگهان تصمیمی شگفت گرفت. او کلاه خود از سر برافکند و زره از تن بیرون کشید و چون صاعقه بر سپاه دشمن حمله برد. از هر سو هجوم می برد، از مقابلش می گریختند. دویست تن به دم بی امان تیغش به خاک افتادند.
سپاهیان از هر سو محاصره اش کردند. خون حاصل از برخورد سنگ، از بدنش می چکید. بدن برهنه و زخم آزین او بر خاک افتاد. هرکس سعی میکرد تا بتواند بر سینه عابس بنشیند و سر جدا کند. لحظه ای بعد سر عابس در دست ها می چرخید و محاسن سپید و خون رنگش، در چنگ ناپاک ترین و سیاه ترین افراد بود.